خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم… سه روز مرخصی داشتم… مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم… وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم…
بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره… خدا حفظ «عمّار» بکنه… معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه… اما… وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود… جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد… عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:
محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند…
علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده…
صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند…
این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید … وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد… تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد…
آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت…
داستان این کتاب روایتی واقعی است از فعالیت های فرقه بهاییت و جذب بسیار دقیق و حساب شده دختران و پسران جوان به این فرقه ضاله
مستند تب مژگان : محمدرضا حدادپور جهرمی
نظر از: طوباي محبت [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات