تابستان سال 91 در نجف گوشه ای از حرم حضرت علی (ع) هادی را دیدم.
یک دشداشه عربی پوشیده بود و همراه چند طلبه دیگر مشغول مباحثه بود
جلو رفتم و گفتم هادی خودتی؟ اینجا چی کار میکنی؟
جلو اومد و گفت اینجا اومدم برای شهادت!!
خندیدم و به شوخی گفتم برو بابا، جمع کن این حرفا رو ، در باغ رو بستن،کلیدش هم نیس،
دیگه تموم شد، حرف شهادت رو نزن.
دو سال از اون قضیه گذشت تا اینکه یکی دیگر از دوستان پیامکی برای من فرستاد
او نوشته بود؛ هادی ذوالفقاری ، از شهر سامرا به کاروان شهیدان پیوست!!!
هادی گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شهید شد!
هادی مصداق این بیت بود:
دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام میخرد!!!
برگرفته از کتاب “پسرک فلافل فروش” زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمد هادی ذوالفقاری
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادي
نظر از: زهرا [بازدید کننده]
سلام خسته نباشید داستان زیبا بود .لطف کنید داستانها راکامل شرح دهید
نظر از: بهناز [بازدید کننده]
سلام.ممنون از معرفی کتاب .
من کتاب را گرفتم و مطالعه کردم واقعا عالی بود
نمونه یک طلبه واقعی
واقعا شهیدذوالفقاری شهادت حقشون بود.
انشالله دست ما را هم بگیرند.
نظر از: خادم المهدی [عضو]
با سلام من تا حالا کتاب فلافل فروش را نخوانده ام ممنون از معرفی این کتاب
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات