خاطرات زيارتی هرچند…
از نظر غالباً نخواهد رفت
آخرينبار كه حرم رفتم
هرگز از ياد من نخواهد رفت
ياد دارم در آخرين ديدار
در حرم ازدحام زائر بود
در نگاهم دويد دختركی
به گمانم كه از عشائر بود
دست در دست مادرش آرام
دخترك رفت روبروی ضريح
دست خود را گذاشت بر سينه
دست خود را كشيد روی ضريح
با همان لحن كودكانهی خود
گفت آرام: “دوستت دالم”
دو سه شب پيش كه سهسالم شد
مادرم گفت با تو همسالم
مادرم گفته میشناسيدم
ايلياتیام… اهل ايرانم!
تا زبان باز كردهام، اول
زير لب گفتهام: “حسين جانم"!
مادرم گفته: از تو بايد خواست
آرزوی بزرگ و كوچك را
تا كه هم بازیات شوم امروز
هديه آوردم اين عروسك را
مادرم گفته: در كنار ضريح
حرف سوغاتی حرم نزنم
تشنهام شد… اگر، نگويم آب!
حرف از گوشواره هم نزنم
مادرم گفتهاست: بابايت
مثل بابای من شهيد شده
راستی! گيسوان من مشكیست
تو چرا گيسويت سپيد شده؟!
مادرم گفته: پای تو زخمیست
همه همراه مرهم آوردند
نيست بابای ما ولی ما را…
تا حرم چند محرم آوردند!
با صدای بلند هم نشده
هيچ مردی مرا صدا بزند
بعد بابا چه بر سرت آمد
كی دلش آمده تو را بزند؟!
به تن زخمیات قسم! هرگز
خال بر اين حرم نمیافتد
قول دادم به مادرم چون تو
چادرم از سرم نمیافتد
نظر از: مبینا [بازدید کننده]
سلام.
چقدر زیبا و پر معنا بود .
احسنت
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات