آن قدر از بدنم خون رفته بود كه به سختى مى توانستم به خودم حركتى بدهم.
تیر و تركش هم مثل زنبور ویز ویزكنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت.
هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد.
دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.
خلاصه كلام جز من جاندارى در اطراف نبود.
تا اینكه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم كه برانكارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح مى گردند.
با آخرین رمق شروع كردم به یاحسین و یامهدى كردن. آن دو متوجه من شدند رسیدند بالاى سرم.
اولى خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» سعى كردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم ، الحمدلله» رو كرد به دومى و گفت: «خب مثل اینكه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده. برویم سراغ كس دیگر» جا خوردم.
اول فكر كردم كه مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانكارد ببرندم عقب.
اما حالا مى دیدم كه بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند.
زدم به كولى بازى:
«اى واى ننه مُردم! كمكم كنید دارم مى سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابى مایه گذاشتم.
آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانكارد.
براى اینكه خداى نكرده از تصمیم شان صرف نظر نكنند به داد و هوارم ادامه دادم.
امدادگر اولى گفت:
«مى گم خوب شد بَرَش داشتیم ، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادى مى كنه!»
دومى تأیید مى كرد و من ، هم درد مى كشیدم ، هم خنده ام گرفته بود كه كم مانده بود با یك تعارف شاه عبدالعظیمى از دست بروم!
منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات