توسط بهار در حكايات
روزي مردي به خانه يكي از آشنايان خود رفت. صاحب خانه براي او كاسه اي آش داغ آورد. ميهمان هنوز دست به كاسه آش نبرده بود كه دندانش به شدت درد گرفت. او دست روي دهان خود گذاشته بود و از درد به خود مي پيچيد. صاحب خانه به خيال اينكه او از آش داغ خورده و دهانش سوخته است گفت بهتر بود صبر مي كردي تا آش كمي سرد مي شد و دهانت نمي سوخت ميهمان كه هم از درد دندان رنج مي برد و هم از حرف صاحب خانه شرمگين شده بود گفت بله آش نخورده و دهان سوخته .
منبع : مجله نورالهدي
آخرین نظرات