سيره شهدا
نوشته شده توسط بهار در 10 شهریور 1395 در شهدا
می خواستم برم دستشویی وقتی رسیدم، دیدم همه آفتابه ها خالیند. برای پر کردن کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا حور(دریاچه) می رفتیم زورم اومد برم. یه بسیجی اون طرف وایساده بود. صداش زدم:
برادر…! میشه این آفتابه رو برام آب کنی؟ اونم آفتابه رو گرفت و رفت .وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه.
بهش گفتم : “اگه از صد متر اونطرف تر آب اورده بودی تمیز تر بودا. برو تمیزترش رو بیار".
آفتابه رو از من گرفت. رفت آب تمیز آورد. داد دستم و آروم رفت.
چند روز بعد قراربود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه. دیدم همون کسی که چند روز پیش برام آب آورده بود، رفت پشت میکروفون!
کسی که امروز بهش میگن:
سردار شهید مهدی زین الدین
فرمانده لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام…
منبع: کتاب یادگاران ص۷۷
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات