شخصی از اهل شام ، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد . چشمش افتاد به مردی كه در كناری نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسيد : ” اين مرد كيست ؟ ” گفته شد : ” حسين بن علی بن ابيطالب است ” . سوابق تبليغاتی عجيبی كه در روحش رسوخ كرده بود ، موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الی
الله آنچه میتواند سب و دشنام نثار حسين بن علی بنمايد . همين كه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسين بدون آنكه خشم بگيرد و اظهار ناراحتی كند ، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او كرد ، و پس از آنكه چند آيه از قرآن - مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت كرد به او فرمود : ” ما برای هر نوع خدمت و كمك به توآمادهايم ” .
آنگاه از او پرسيد : ” آيا از اهل شامی ؟ “
جواب داد : آری
فرمود : ” من با اين خلق و خوی سابقه دارم و سر چشمه آن را میدانم ” .
پس از آن فرمود : ” تو در شهر ما غريبی ، اگر احتياجی داری حاضريم به تو كمك دهيم ، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايی كنيم . حاضريم تو را بپوشانيم ، حاضريم به تو پول بدهيم ” .
مرد شامی كه منتظر بود با عكس العمل شديدی برخورد كند ، و هرگز گمان نمیكرد با يك همچو گذشت و اغماضی روبرو شود ، چنان منقلب شد كه گفت : آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته میشد و من به زمين فرو میرفتم ، و اين چنين نشناخته و نسنجيده گستاخی نمیكردم . تا آن ساعت برای من ، در همه روی زمين كسی از حسين و پدرش مبغوضتر نبود ، و از آن ساعت بر عكس ، كسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نيست.
داستان راستان، شهيدمطهري
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات