امام حسین (ع) در کناره ی میدان نبرد ایستاده بود. جون بن خوی،غلام حضرت جلو رفت و گفت: “مولای من، اذن میدان می دهی؟”
امام مهربانانه فرمودند: “ای جون،خدا پاداش خیرت دهد! تو با ما آمدی،رنج سفررا پذیرفتی ،در حق ما خاندان نیکی کردی؛ اما اکنون رخصت بازگشت می دهم.برگرد. اینجا زخم است و مرگ. مبادا آسیب ببینی!”
جون در خود شکست.سر بر پای امام نهاد و ملتمسانه گفت: “مولای من، عزیز پیامبر، در شادی ها و فراخی ها با شما بودم و اکنون در سختی ها تنهایتان بگذارم! هرگز.می دانم سیاهی پیر و بی نسبم، می دانم بوی تنم خوش نیست؛ اما بگذارید خون سیاه من با خون پاک شما در آمیزد.”
سیدالشهدا(ع) لبخندی زدند و اجازه ی میدان فرمودند.
هنگامی که جون در نبرد با دشمن بر زمین افتاد، امام سر او را بر زانوی خود گذاشتند و فرمودند: “خدایا، رویش را سفید و بویش را دلاویز فرما و با نیکان محشورش گردان و میان او و آل محمد،آشنایی و همنشینی برقرار کن!”
ده روزبعد از عاشورا،بنی اسد در عبور دوباره از کنار مدفن شهیدان، بویی خوش و غریب حس می کردند.این رایحه ی خوش پیکر جون بود.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات