بشر بن عمرو از کوفه به امام حسین (ع) پیوست.روز تاسوعا پیکی از جانب کوفه به بشر خبر آورد که فرزندش عمرو در مرز ری به اسارت درآمده است و اگر اندیشناک و نگران سرنوشت اوست،برای رهایی اش باید سریع چاره ای بجوید.
کشمکش غریبی بود بین انتخاب ماندن و رفتن،عاطفه و عقل و کربلا و ری!
دراین اندیشه بود که امام رأفت و رحمت او را فرا خواندند:"خدایت رحمت کند بشر!تو یاور و دوستدار مایی.تو فداکار و وفاداری؛اما بیعت خویش را ازتو برداشتم.برو و برای رهایی فرزندت چاره ای بیندیش.”
انگار تعلقی به دنیا نداشت که گفت:"مولای من،نه،هرگز نمی روم.درندگان بیابان زنده زنده قطعه قطعه ام کنند،اگر از تو جدا شوم!من بروم و در این غربت و تنهایی رهایت کنم؟!بروم و عزیز پیامبر را به گرگان درنده و خون خواران این دشت بسپارم؟!”
سید الشهدا(ع) او را ستوده و فرمودند:"اینک که نمی روی،این پارچه های برد یمانی را به پسرت محمد بسپار تا در آزادی برادرش هزینه کند.”
بشر همچون ابراهیم (ع) از پسرش گذشت و لقاء محبوب و شهادت در راه معشوق را برگزید.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات