ذوالنون مصری که بیشتر به تصوف معروف بود تا به عرفان،زمستان سردی از منزلش بیرون آمد،همه جا را برف گرفته بود،دید یکی از همسایه هایش که اتفاقا یهودی هم بود،دارد روی برف دانه می پاشد،تعجب کرد که چرا روی برف دانه می پاشد،روی زمینی باید بپاشد که محصولی بدهد،از همسایه اش سؤال کرد که چرا روی برف دانه می پاشی؟!او گفت جناب ذوالنون هوا خیلی سرد است،قاعدتا تو این هوای سرد پرنده ها برای پیدا کردن غذا مشکل دارند،دانه می پاشم که غذای چند پرنده بشود،ذوالنون گفت برای کی این کار را می کنی؟همسایه یهودی اش گفت:خب برای خدا؛یه لبخندی زد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت به این همسایش،گفت خدا که این را نمی بیند،چهارتا دانه پاشیدن ،آن هم از یک یهودی!خدا که این را نمی بیند،
« انّما یتقبّل اللّه من المتّقین »،یهودی گفت جناب ذوالنون حالا خدا ببیند یا نبیند،بالاخره غذای چهارتا پرنده که می شود،یه مدتی گذشت،اتفاقا ذوالنون مشرف شد خانه ی خدا،دور خانه ی خدا داشت طواف می کرد،یک مرتبه چشمش افتاد به آن همسایه ی یهودی اش،که با چه حالی دارد طواف می کند و اشک می ریزد،با خودش گفت:این کی مسلمان شد که ما نفهمیدیدم،تو بین جمعییت خودش را رساند به همین همسایه اش،گفت:تو کجا؟اینجا کجا؟!کی مسلمان شدی؟همسایه اش تا چشمش افتاد به ذوالنون،گفت:جناب ذوالنون خدا هم دید و هم پسندید؛
(چون ذوالنون گفته بود که خدا آن چهارتا دانه را نمی بیند)،گفت جناب ذوالنون خدا هم دید و هم پسندید،گفت:مژده بده مژده بده یار پسندید مرا / سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا / جان دل و دیده منم / گریه ی خندیده منم / یار پسندیده منم / یار پسندید مرا.
نقل می کنند همان جا ذوالنون سرش را به آسمان بلند کرد،گفت خدایا چقدر ارزان می خری؛
« یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ »
آخرین نظرات