عصر عاشوراست . هيچ كس نيست : نه عباس ،نه برير ، نه عابس ، نه اكبر و قاسم و نه هيچ يار و همراهي ديگر . سيدالشهدا (ع) به ياري خواهي فرياد مي زنند : «آيا كسي هست براي خدا ياورمان باشد ؟ آيا ياوري هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند ؟ »
صداي گريه اصغر در خيمه اوج مي گيرد ،يعني من هستم . يعني هنوز آخرين سرباز در خيمه هست .
امام به سمت خيام مي آيند و مي فرمايند :«خواهرم شيرخوار را بياوريد . » سپس در مقابل سپاه مي ايستند و علي اصغر را بر فراز دست مي گيرند .
يعني ممكن است به خاطر علي از سنكستان دل ها چشمه كوچك عاطفه اي بجوشد ؟ !
صداي امام در ميدان مي پيچد : «آخر گناه اين كودك چيست ؟ كدامين شما را آزرده است ؟ اگر به من رحم نمي كنيد به كودكم رحم كنيد . »
عمر بن سعد نگران است . حرمله زانو مي زند و تير رها مي شود فواره گلوي اصغر مي جوشد و خون مشت حسين (ع) به آسمان افشانده مي شود .
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات