نيمه شب عاشورا نافع زير نور ماه اطراف خيمه ها را مي پاييد. سياهي مردي از دور ديده مي شد كه مي نشست و برميخاست . نزديك تر رفت و پرسيد «كيستي اي مرد ؟»
صداي امام به گوشش رسيد : «نافع منم . خدايت رحمت كند . »
نافع گفت «مولاي من در اين سياهي شب نزديك دشمن گزندي به شما نرسد ! مولاي من چرا مي نشستي و بر مي خاستي ؟ »
حضرت در پاسخ فرمودند : « نافع فردا وقتي در غربت اين دشت كودكان و زنان خسته و تشنه و بي پناه مي گريزند ، خارها پايشان را خواهد آزرد. آن ها را برمي دارم تا پاي كودكان كمتر آسيب ببيند . نافع تو يار وفاداري بودي من بيعت خود را برداشتم . از تاريكي شب استفاده كن و برو . »
سخن سيدالشهدا (ع) نافع را به لابه و التماس انداخت «اي پسر پيامبر مرا به رفتن مي خواني ؟ جان برگيرم و بروم ؟ جان من بي شما هيمه دوزخ است . مرگ بي شما ذلت وخواري است. مرگم باد كه در پاي شما نميرم .»
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات