روزي كه از مكه بيرون آمد سر همراهي امام حسين (ع) را نداشت و مي گفت «من بر دين عثمانم و مرا با حسين و علي كاري نيست .» كاروان زهير و سيدالشهدا (ع) هم زمان از مكه به سمت كوفه راه افتادند . زهير در طول مسير از رويارويي با اباعبدالله ابا داشت . زهير در منزل زرود ،خيمه افراشته بود كه كاروان امام رسيد .
امام پرسيدند : « اينجا خيمه گاه كيست ؟ »
گفتند « زهير بن قين بجلي . »
امام حسين (ع) فرمودند : «سلام مرا به او برسانيد و بگوييد فرزند فاطمه به همارهي ات مي خواند .»
همسر زهير سفره انداخته بود كه از پشت خيمه صداي پيك امام برخاست « سلام اي زهير . مولايم حسين تو را دعوت كرده است . » دست زهير لرزيد . مانده بود كه بر سر دو راهي يقين و ترديد و رفتن وماندن كدام را برگزيند ! همسرش نهيب زد : » برخيز مرد، فرزند فاطمه تو را دعوت كرده است . »
زهير برخاست و نزد امام رفت . مولا به اشتياق كسي كه مسافرش را پس از سال ها هجران زيارت مي كند از او استقبال كردند . حرف هايي رد و بدل شد و از خيمه امام كه بيرون آمد ديگر خبري از ترديد در چهره زهير نبود . اينك او فرمانده جناح راست سپاه فرزند فاطمه (س) بود .
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات