نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه وضو میگیره؛ چند بار هم دیدم توی حیاط مشغول وضو گرفتنه. بهش گفتم: مگه الان وقت نمازه که داری وضو میگیری؟! گفت: «مادر جون، مدرسه عبادتگاهه! بهتره انسان [وقتی] میخواد بره مدرسه، وضو داشته باشه.»
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید. فرمانده دســته بود. شب برایش جشـــن پتو گرفتند. حسابی کتــکش زدند. من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پــتو رفتم تا شاید کمی کمتـر کتک بخورد! سعید هم نامــردی نکرد، به تلافی آن جشــن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همه بیــــدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه بچهها خوابنــد. بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند: چـــرا خوابیدید؟ گفتند: ما نمــــاز خواندیم!!!
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟ گفتند: سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفـــت من برای نماز شـب اذان گفتم نه نماز صبح!
آن قدر از بدنم خون رفته بود كه به سختى مى توانستم به خودم حركتى بدهم. تیر و تركش هم مثل زنبور ویز ویزكنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه كلام جز من جاندارى در اطراف نبود. تا اینكه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم كه برانكارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح مى گردند. با آخرین رمق شروع كردم به یاحسین و یامهدى كردن. آن دو متوجه من شدند رسیدند بالاى سرم. اولى خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» سعى كردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم ، الحمدلله» رو كرد به دومى و گفت: «خب مثل اینكه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده. برویم سراغ كس دیگر» جا خوردم. اول فكر كردم كه مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانكارد ببرندم عقب. اما حالا مى دیدم كه بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند. زدم به كولى بازى: «اى واى ننه مُردم! كمكم كنید دارم مى سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابى مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانكارد. براى اینكه خداى نكرده از تصمیم شان صرف نظر نكنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولى گفت: «مى گم خوب شد بَرَش داشتیم ، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادى مى كنه!» دومى تأیید مى كرد و من ، هم درد مى كشیدم ، هم خنده ام گرفته بود كه كم مانده بود با یك تعارف شاه عبدالعظیمى از دست بروم!
زیباترین جلوه و اتفاق در راهیان نور جنوب امسال، دخترک ده ساله ای بود که بسیار گریه می کرد و خودش رو در نهر خین بهم رسوند، نمی تونست از شدت گریه حرف بزنه.
ازش سوال کردم چرا گریه می کنی؟ با هق هق پرسید: شما عموی منو می شناسید؟ گفتم خیر
گریه اش بیشتر شد اشکاش بی امان رو صورتش میریخت باز پرسیدم: چی شده چرا این قدر گریه می کنی؟ گفت: عموم اینجا شهید شده، بهم گفت با مامانت بیا راهیان نور.
مادرش دیگه طاقت نیاورد گفت؛ منو کشت تا بیارمش راهیان نور، همش می گه عموم گفته بیا.
برای نمازكه می ایستاد،شانه هایش را باز می كرد وسینه اش را می داد جلو. یك بار بهش گفتم‹‹چـرا سر نماز این طور می كنی؟›› گفت‹‹وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ات صاف باشد.›› باخودم می خندیدم كه دكتر فكر می كند خدا هم تیمسار است.
می خواستم برم دستشویی وقتی رسیدم، دیدم همه آفتابه ها خالیند. برای پر کردن کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا حور(دریاچه) می رفتیم زورم اومد برم. یه بسیجی اون طرف وایساده بود. صداش زدم: برادر…! میشه این آفتابه رو برام آب کنی؟ اونم آفتابه رو گرفت و رفت .وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه. بهش گفتم : “اگه از صد متر اونطرف تر آب اورده بودی تمیز تر بودا. برو تمیزترش رو بیار". آفتابه رو از من گرفت. رفت آب تمیز آورد. داد دستم و آروم رفت.
چند روز بعد قراربود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه. دیدم همون کسی که چند روز پیش برام آب آورده بود، رفت پشت میکروفون! کسی که امروز بهش میگن: سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام…
قال الرضا (ع)
يا ابنَ شبيب إن سرّك أن يكونَ لَك مِنَ الثواب مِثلَ ما لِمَن استشهِد مَعَ الحُسين بن علي (ع) فقُلمَتي ذكرتهُ يا ليتني كُنت معكم فَافوز فوزاَ عَظيماَ .
اي پسر شبيب ، اگر دوست داري ثوابي مانند ثواب كساني كه همراه حسين بن علي (ع) شهيد شدند داشته باشي ،هر زمان كه ياد امام حسين (ع) افتادي بگو «اي كاش من هم با آن ها بودم تا به رستگاري عظيم مي رسيدم . »
عيون اخبار الرضا (ع) ، ج 1 ، ص 300 .
مناجات هاي شهيد چمران
خوش دارم که در نيمه هاي شب در سکوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمايم، محو عالم بي نهايت شوم . از مرزهاي علم وجود در گذرم و در وادي ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چيزي را احساس نکنم.
فرازي از صحيفه سجاديه
يَا فَارِجَ الْهَمّ، وَ كَاشِفَ الْغَمّ، يَا رَحْمَانَ الدّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ رَحِيمَهُمَا، صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ، وَ افْرُجْ هَمّي، وَ اكْشِفْ غَمّي.
يَا وَاحِدُ يَا أَحَدُ يَا صَمَدُ يَا مَنْ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ، اعْصِمْنِي وَ طَهّرْنِي، وَ اذْهَبْ بِبَلِيّتِي.
ترجمه :
اى زداينده اندوه، و اى زايل كننده غم، اى بخشنده در دنيا و آخرت، و مهربان در هر دو سراى، بر محمد و آل محمد رحمت فرست، و اندوه مرا بر طرف كن، و غمم را بزداى. اى يگانه، اى يكتا، اى بى نياز، اى كسى كه نزاده و زائيده نشده، و هيچ همتائى نداشته، مرا نگاه دار و پاك ساز، و گرفتاريم را بر طرف كن .
آخرین نظرات